۰۲ تیر ۱۳۸۸

دوست


در زدم و گفت کیست . گفتمش ای دوست دوست
گفت در آن دوست چیست ؟ گفتمش ای دوست دوست
گفت اگر دوستی . از چه در این پوستی ؟
دوست که در پوست نیست ! گفتمش ای دوست دوست
گفت در آن آب و گل. دیده ام از دور دل
او به چه امید زیست ؟ گفتمش ای دوست دوست
گفتمش اینهم دمیست ؟ گفت عجب عالمیست
ساقی بزم تو کیست ؟ گفتمش ای دوست دوست
در چو برویم گشود جمله ی بود و نبود
دیدم و دیدم یکیست . گفتمش ای دوست دوست

از دل هر ذره ای میشنوم دوست دوست
ذره مبین درمیان ، کیست جز او .....اوست اوست

*
معینی کرمانشاهی