۲۷ اسفند ۱۳۸۸

برای آنکه دوست دارد بداند


داستان عشق !؟


در جزیره ای زیبا ، شادی و غم - غرور و عشق و دیگر " حواس " آدم ها سرگرم زندگی بودند

روزی خبر رسید که به زودی جزیره زیر آب خواهد رفت

ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده کردند و شروع به ترک جزیره نمودند

اما " عشق " میخواست تا آخرین لحظه بماند - چون او عاشق جزیره بود

وقتی جزیره به زیر آب می رفت ، عشق از " ثروت " که با قایق با شکوهی جزیره را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت : آیا میتوانم با تو همسفر شوم ؟

ثروت پاسخ داد : نه ! ، زیرا من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایق دارم و جائی برای تو وجود ندارد !؟

پس عشق از " غرور " که با یک قایق کوچک تر ، اما زیبا راهی مکان امن بود - کمک خواست

غرور گفت : نمیتوانم تو را با خودم ببرم ، چون تمام بدنت خیس و آغشته به خزه های آب هست و قایق مرا کثیف خواهی کرد !!؟

این بار سراغ " غم " رفت و باو گفت : اجازه بده تا من همراه تو باشم و با تو بیایم

غم با صدای غمگینی گفت : آه عشق ! من خیلی ناراحت هستم و احتیاج دارم تا تنها باشم !؟

عشق این بار سراغ " شادی " رفت و او را صدا زد ... اما او آنقدر غرق نشاط بود که صدای عشق را نشنید

آب لحظه به لحظه بالاتر میآمد که عشق صدای " سالخورده " ای را شنید که می گفت : بیا عشق ، من تو را با خود خواهم برد

عشق آنقدر خوشحال شد که یادش رفت اسم " پیر سالخورده " را بپرسد

خودش را درون قایق انداخت و جزیره را باتفاق پیر ، ترک کرد

وقتی به خشکی رسیدند ، پیر مرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردن اش حق دارد

عشق نزد " علم " که مشغول حل مسئله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید : آن پیر مرد که بود؟

علم پاسخ داد : او " زمان " بود .... عشق با تعجب پرسید : زمان !؟؟

چرا او بمن کمک کرد ؟

علم لبخند خردمندانه ای زد و گفت : زیرا تنها " زمان " قادر به درک عظمت " عشق " خواهد بود

فرزاد